داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است

داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است

پسرکمی گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
 
برای دیدن ادامه مطلب داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است اینجا را کلیک کنید

داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر

 روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: « به نظر می‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم. »
 

برای دیدن ادامه مطلب داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر  اینجا را کلیک کنید

نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت

 روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه‌ کوچک خود را گرفت و به تماشاى روستایى ‌برد  تا نشان دهد روستائیان با چه فقر و مشکلاتی زندگى مى‌کنند تا او قدر زندگى‌اى را که دارد بداند.
مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایى به سر کردند.
فرداى آن‌ روز که روستا را ترک مى‌کردند، در حال بازگشت، پدر از پسرش پرسید: خوب، پسرم دیدى روستائى‌ها چگونه زندگى مى‌کردند؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: متوجه شدى زندگى آنان چه حال و هوائى داشت؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: خوب، حالا نظرت چیست؟ 
برای دیدن ادامه مطلب نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت اینجا را کلیک کنید

داستانی زیبا و پند آموز پیرمردتهیدستی از مولانا

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستانی زیبا و پند آموز از مولانا

اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها

داستان های زیبا و پندآموز
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

داستان زیبا و جذاب مادر دروغگو

داستان مادر دروغگوداستان مادر دروغگو

مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» 
 


برای دیدن ادامه داستان مادر دروغگو اینجا را کلیک کنید

داستان پدر و خواستگاران

داستان پدر و خواستگارانداستان پدر و خواستگاران، پدر و خواستگاران، داستان کوتاه پدر و خواستگاران، داستانک پدر و خواستگاران، داستان جذاب پدر و خواستگاران، داستان زیبا پدر و خواستگاران، داستان مفید پدر و خواستگاران، داستان واقعی پدر و خواستگاران، داستان جالب پدر و خواستگاران، داستان خواندنی پدر و خواستگاران
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمی‌دهم.»
پسری پول‌دار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود. پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: «انشاءالله خدا او را هدایت می‌کند.»  


برای دیدن ادامه داستان پدر و خواستگاران اینجا را کلیک کنید

داستان موفقیت شرکت زیمنس

داستان موفقیت شرکت زیمنس


داستان موفقیت شرکت زیمنس

ورنر وان زیمنس در سال ۱۸۴۷ و با طراحی یک دستگاه تلگراف ابتدایی شرکت زیمنس را پایه‌گذاری کرد. او که در دوران جوانی به علت فقر خانواده از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده و به ناچار به ارتش آلمان پیوسته بود در همان دوران تحصیل در ارتش توانست هوش سرشاری را در زمینه مهندسی به نمایش گذارد و در سال ۱۸۴۲ اولین اختراع خود را به ثبت رساند.

تنها به فاصله یک سال از تاسیس شرکت زیمنس، این شرکت قراردادی را برای نصب خطوط تلفن بین برلین و فرانکفورت با دولت امضا کرد. زیمنس توانست با موفقیت و در زمان مقرر از عهده انجام تعهدات خود برآید. اجرای این پروژه برای شرکت تازه پای زیمنس موفقیت بزرگی محسوب می‌شد، اما عدم توانایی شرکت در به دست آوردن پروژه‌های دولتی بیشتر، این شرکت را در اوایل دهه۱۸۵۰ دچار بحران کرد.
آنچه برای رهایی از این بحران به کمک شرکت زیمنس آمد عقد قراردادهای خارجی بود. در ۱۸۵۳ زیمنس قراردادی برای نصب شبکه تلگراف در روسیه منعقد کرد. این شبکه عظیم فاصله ۱۰٫۰۰۰ کیلومتری فنلاند تا کرایمی ‌(یکی از جمهوری‌های خودمختار اوکراین امروز) را پوشش می‌داد. قرارداد زیمنس با دولت روسیه تامین خدمات نگهداری شبکه تلگراف را نیز در برمی‌گرفت.
به این ترتیب بود که زیمنس اولین شعبه خارجی خود را در ۱۸۵۵ و در سن پترزبورگ بنا کرد. مدیریت این بخش از کار را، کارل برادر ورنر بر عهده داشت. دیگر برادر ورنر یعنی ویلهم نیز در ۱۸۵۸ شعبه دیگر شرکت را در بریتانیا تاسیس کرد. 


برای دیدن ادامه داستان موفقیت شرکت زیمنس اینجا را کلیک کنید