ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند، او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه
نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب
چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را
بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یک
شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه
رسید .