داستان جالب صورت حساب
جانی
ساعت 2 از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار
دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی
بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی
رسید که روی در آن نوشته شده بود :ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار، جانی
معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز
نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه
اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ولی
من این غذاها رو سفارش ندادم.
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: خودشان می فهمند که من نخوردم!
اما
جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو
صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
داستان زیبای کلام امید
باب
باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛
قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد
که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در
تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای
فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را
به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار
و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان
خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود
را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که، باید به آنجا میرسیدم، هر
قدر که زخم و درد رنجم میداد. وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر
سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش
را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود.
مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد
میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی
کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش
قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
داستان آموزنده عکاسی خدا
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت.
با
اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق
معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، هوا رو به
وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود
مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر
او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای
رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و
به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که
مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده
میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر
دفعه رعد و برق تکرار میشد.
داستان آموزنده تخته سنگ
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …..
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک
غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش
را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را
کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند، او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
هر شب از راه
نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار
طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب
چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را
بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یک
شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه
رسید .