-
داستان کوتاه کوه به کوه نمی رسد
جمعه 8 مرداد 1395 18:48
داستان کوتاه کوه به کوه نمی رسد در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب...
-
داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟
جمعه 8 مرداد 1395 18:45
داستان کوتاه مار را چگونه باید نوشت؟ روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می...
-
داستان کوتاه سبدی پر از گردو و ارزش سبد
جمعه 8 مرداد 1395 18:43
داستان کوتاه سبدی بزرگ پر از گردو و ارزش سبد حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هرکدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد...
-
داستان زیبا و آموزنده آرزوی دانه
جمعه 8 مرداد 1395 18:38
داستان زیبا و آموزنده آرزوی دانه دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: “من هستم، من اینجا هستم،...
-
داستان زیبای اثر خشم
جمعه 8 مرداد 1395 18:33
داستان زیبای اثر خشم یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول ….. پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که...
-
داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار
جمعه 8 مرداد 1395 18:23
داستان آموزنده و زیبای لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من...
-
داستان بسیار ساده و آموزنده مداد
جمعه 8 مرداد 1395 18:17
داستان بسیار ساده و آموزنده مداد پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : – ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : – درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ...
-
داستان کوتاه مرد جوان و کشاورز
جمعه 8 مرداد 1395 18:11
مرد جوان و کشاورز مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش...
-
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
جمعه 8 مرداد 1395 18:06
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم… مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار...
-
داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی
جمعه 8 مرداد 1395 17:57
داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و...
-
داستان آموزنده اثرات ازدواج با زیبا رویان
چهارشنبه 9 دی 1394 14:08
اثرات ازدواج با زیبا رویان (داستان آموزنده) پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر...
-
داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر
چهارشنبه 9 دی 1394 14:00
داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود: سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما چه سوالی؟ بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟ فقط می خواهم بدانم. اگر باید بدانی...
-
داستان زیبای قضاوت
چهارشنبه 9 دی 1394 13:56
داستان زیبای قضاوت زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت : لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را...
-
داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک
چهارشنبه 9 دی 1394 13:44
داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک مصدفردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. برای دیدن ادامه مطلب داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک...
-
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است
چهارشنبه 9 دی 1394 13:40
داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است پسرکمی گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا...
-
داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر
چهارشنبه 9 دی 1394 13:34
داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در...
-
نگاه به زندگی از دریچههای متفاوت
چهارشنبه 9 دی 1394 13:26
نگاه به زندگی از دریچههای متفاوت روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه کوچک خود را گرفت و به تماشاى روستایى برد تا نشان دهد روستائیان با چه فقر و مشکلاتی زندگى مىکنند تا او قدر زندگىاى را که دارد بداند. مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایى به سر کردند. فرداى آن روز که روستا را ترک...
-
داستانی زیبا و پند آموز پیرمردتهیدستی از مولانا
چهارشنبه 9 دی 1394 13:15
داستانی زیبا و پند آموز از مولانا اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!...
-
داستان زیبا و جذاب مادر دروغگو
جمعه 24 مهر 1394 13:46
داستان مادر دروغگو مادر پسر هشت سالهای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولیام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.» پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» برای دیدن ادامه داستان مادر دروغگو اینجا را کلیک کنید...
-
داستان پدر و خواستگاران
جمعه 24 مهر 1394 13:39
داستان پدر و خواستگاران پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.» پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: «انشاءالله خدا او را هدایت میکند.»...
-
داستان موفقیت شرکت زیمنس
جمعه 24 مهر 1394 13:31
داستان موفقیت شرکت زیمنس ورنر وان زیمنس در سال ۱۸۴۷ و با طراحی یک دستگاه تلگراف ابتدایی شرکت زیمنس را پایهگذاری کرد. او که در دوران جوانی به علت فقر خانواده از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده و به ناچار به ارتش آلمان پیوسته بود در هما ن دوران تحصیل در ارتش توانست هوش سرشاری را در زمینه مهندسی به نمایش گذارد و در سال...
-
داستان زن نازا
جمعه 24 مهر 1394 13:23
داستان زن نازا گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیهالسلام، کلیمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.» حضرت موسی علیهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.» حضرت...
-
داستان جالب درخواست طلاق, داستان جذاب درخواست طلاق, داستان رمانتیک درخواست طلاق, داستان واقعی درخواست طلاق
دوشنبه 16 شهریور 1394 08:28
داستان درخواست طلاق وقتی آن شب از شرکت به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد. دست او را گرفتم و گفتم: «باید چیزی را به تو بگویم.» او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق...
-
داستان جدید عاشق ساده دل, داستان کوتاه عاشق ساده دل, داستان جذاب عاشق ساده دل, داستان جالب عاشق ساده دل
دوشنبه 16 شهریور 1394 08:16
داستان عاشق ساده دل جوانی ساده ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل وی افتاد. او که برای خواندن نماز به مسجد رفته بود، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک...
-
داستان باز هم تو را میخواهم, داستان جدید باز هم تو را میخواهم, داستانک باز هم تو را میخواهم
دوشنبه 16 شهریور 1394 08:03
داستان باز هم تو را میخواهم روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم،...
-
داستان جدید فرزند شما کودن است,داستان جالب فرزند شما کودن است,داستان کوتاه فرزند شما کودن است
دوشنبه 16 شهریور 1394 07:52
داستان فرزند شما کودن است یک روز معلم ادیسون نامهای برای مادر او نوشت و آن را به ادیسون داد که به مادرش تحویل دهد. ادیسون نامه را به مادرش تحویل داد. در آن نوشته بود: فرزند شما کودن است و مدرسه ما جای کودنها نیست. مادر ادیسون سخت ناراحت و پریشان شد. ولی با تمام توانش سعی کرد این موضوع را در چهره خود نشان ندهد. او...
-
داستان جذاب سه میهمان ناخوانده, داستان جالب سه میهمان ناخوانده, داستان جدید سه میهمان ناخوانده
دوشنبه 16 شهریور 1394 07:40
سه میهمان ناخوانده ... زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به...
-
داستان جالب و جذاب چه کسى کر است، داستان جالب و جدید چه کسى کر است، داستانجدیدو جالب چه کسى کر است
دوشنبه 16 شهریور 1394 07:29
داستان جالب چه کسى کر است مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمىدانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت...
-
، داستان کوتاه لحظه های عاشقانه، داستان جذاب لحظه های عاشقانه، داستان جالب لحظه های عاشقانه
پنجشنبه 8 مرداد 1394 14:49
داستان طنز لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشکهایش را پاک...
-
داستان طنز لحظه های عاشقانه، لحظه های عاشقانه، داستان عاشقانه
پنجشنبه 8 مرداد 1394 14:48
داستان طنز لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشکهایش را پاک...