ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
داستان طنز لحظه های عاشقانه
زن
نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در
آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در
حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که
اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…زن در حالی که داخل
آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا
نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون
موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم،
یادته؟
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید