داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان کوتاه مرد جوان و کشاورز

مرد جوان و کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
 

برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
 
مرد جوان و کشاورز، داستان مرد جوان و کشاورز، داستان کوتاه مرد جوان و کشاورز، داستان جذاب مرد جوان و کشاورز، داستان جالب مرد جوان و کشاورز، داستان خواندنی مرد جوان و کشاورز
داستان کوتاه مرد جوان و کشاورز داستان جذابمرد جوان و کشاورز داستان جالب مرد جوان و کشاورز داستان خواندنی مرد جوان و کشاورز داستان مفید مرد جوان و کشاورز داستان جذاب و کوتاه مرد جوان داستان تخیلی مرد جوان و کشاورز داستانک جذاب مرد جوان و کشاورز داستانک جالب مرد جوان و کشاورز داستانک مرد جوان و کشاورز
میثم جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 18:11
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.