ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر
روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن
هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که
چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه
باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ
زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه
شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت
غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: « به نظر میرسد بسیار
دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم. »