ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در
طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین
ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف
مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
داستان دیوانه هستم اما احمق نیستم…
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی
که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در
کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را
برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
داستان بسیار خواندنی و پند آموز ارزش واقعی
یک
سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار
تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را
داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من
این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی
هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟