داستان کوتاه داستان لیاقت عشق؛ در انتظار سرمایه؛ راز خوشبختی مرد فقیر
داستان کوتاه لیاقت عشق
روزی
شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای
غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن
گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب
منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای
متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد
دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا
با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به
همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به
دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می
فرستادی. بگذار دخترک برود!
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید