داستان کوتاه و زیبای چقدر لبخند بدهکاریم؟
ایستادهام
توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم
شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که
میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین
را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و
چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک آخیش! یا به به!
بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر
کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که میشود فروشنده با
لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که
قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی.میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و
به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا
اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ
معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد،
بدون آن که حرفی از پول بزند.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید