ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
داستان زیبای نصیحت مادر
دهقانی
با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی
نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست
دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیندسالها گذشت تا اینکه
پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش رسید .
پسر کم کم
نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی
دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر
برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمینهای پدرش را می فروخت .
مادرش
که شاهد کارهای او بود ، سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز
پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد که دوستانش را
آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان
خوبی دارد
فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ،
گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و امان
ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است.
آنها
در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است
موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ
دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است
پسر نزد مادرش رفت و
گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من احترام گذاشتند و به
روی من نیاوردند .” مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه
آنکه دروغ تو را راست پندارد.” ولی پسر نپذیرفت.