داستان تحمل درد آمپول
یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.
طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.
یکبار
که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم
فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از
سوزن غلبه کند. تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم
حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می
ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را
رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد
آمپول اصلا درد نداره…! و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی
عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می
خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که
ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه…
خلاصه حالا می خواستم در این
موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که
چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به
درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و
دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی
خواهد بود.